بشین توی طاقچه










بی تجربگی... بی دردی. هزیانی که بود، هزیانی که نیست. "خوشی" پر عذابی که خوره شده.  کوری. " آقا ما یَک زمانی برای خودمون می تپیدیم، حالامونو نبین که آکادمیک شدیم" و فراموشی. آآآآ... "ملت بداند" ای تو که سالها بعد به این که نوشتی چشم دوخته ای... تو هم بداند که من امروز توی چشم پیری نگاه کردم و می دانستم که من تی شرت قرمز نبودم. من شلوار آبی نبودم. من کلا نبودن. من نمی دانستم... آنقدر بزرگ نبودم. مرز داشتم. من توریست نبودم. من می توانستم تنها باشم. عکس داشتم. زمان داشتم. ندارم. ندارم. ندارم.
                                                            
" بیحال و ساکت نشسته بود بالای حوض سربینه. صدای ننه اش و هزار زن دیگر می پیچید توی مغزش. حال نداشت. تمام شب سینه هایش در دهان بچه بود.  بوی ذغال و اسفند سرش را گیج می کرد. دور تا دورش زنها با ولع و خشونت تماشایش می کردند جوری که به پهلوی بازندۀ محتضر جنگ لگد می زدند.  لُنگ را که می بستند تمام سفیدی چرب تنش، بازو های چاقش را، سینه هایش را، کفل هایش را هزار تا دست می مالیدند. انگار تکه های آخری هم که از دست مرد دور مانده و دست نخورده بود امروز باید دستمالی می شد. می فهمید که پوست تنش ضخیم می شود و روکش رنگ پریده و نازک استخوان ها و رگهای  آن دختر لاغر سیزده ساله ای که تا پارسال بود ،امروز یک سال بعد از افتادن به خانه "بخت"، زیر کلفتترین و سرخترین و چربترین گوشت دنیا دفن می شد. خاطره ای که به سختی به یاد می آورد. لنگ را خانوم آغا خیلی سفت می بست. ننه اش منقل را چنان محکم از دست عذری کشید که دو تا زغال درشت سرخ افتاد زمین و صدای جیغی که بالا رفت و او را پراند... "هووووووووه... چه خبرته..."   سردی آب پاشویه مو به تنش سیخ کرد. سرش را آورد بالا که یک چشمی توی چشمش نگاه کند و نجاتش بدهد. همه نگاهش می کردند و حرف های نا مفهوم می زدند و واسونک می خواندند... تنها و اسیر بود. چند بار می خواست گریه  کند. زیر بغلش را ده نفر گرفته بودند. ننه اش ساق پایش را گرفته بود به زمین فشار می داد. بوی پیاز می آمد. وقتی وارد گرمخانه شدند دود خشک  زغال رفت در رطوبت هوا. بخار آب انگار داشت خفه ا ش می کرد. شبح های چاق در گرمخانه راه میرفتند و خیلی هم نشسته بودند. خش خش آب می ریختند و آخرین صدایی که شنید زنهایی بودند که کِل می کشیدند. کر شده  بود. توی سینی ها خوراک آورده بودند؛ نزدیک بود عق بزند. آدمها انگار می دویدند طرفش... چشمش سیاه شد... بعد هیچ کس نبود. دایره ای پر از چرکابه کدربود که شبح ها از آنجا متولد می شدند. بو می آمد. بوی چرک. بوی بدن های تخمیر شده. بوی خون. بوی صابون. بوی دهان. بوی تراخم و عفونت. بوهایی که در هم می آمیختند و بعد محو شدند. دیگر حافظه نداشت. لنگ را از تنش کندند. هیچ چیز آشنا نبود. همه چیز به روالی پیش می رفت که انگار سالها منتظرش بوده. نیرویی نمی خواست. فکر کردن نداشت. آیه می خواندند. صدای آوازشان می آمد. راه رفت، از وسطشان رد می شد. و خاطراتش دور می شدند و او با کندی و بدون زمان توی آرامترین گرداب اشباح و چرکابه تنهایشان می سرید و گرمتر می شد..."


 16 ژوئن 2012