از دنده چپ به ران راست

















از در آمده، رو کرده به من... می گوید: "هر آدمی تاریخی دارد... و هر تاریخی یک تاریخی."یک لبخند زیبایی می زند...آنقدر زیبا که آدم حالش بد می شود و حیوان می شود و چشم میدوزد به دامنش که چه قدر کوتاه است و رانهایش را...
 می گویم: "عزیز من... تو قشنگی." و این را آنقدر زشت می گویم که آدم می شوم و مطمئن می شوم در این لحظه که هیچ چیز نمی گوید دارد به تاریخ من می پیوندد... پیوندتان مبارک.... سعید و شهلا. مریم و حمیدرضا. حبیب و ناتاشا. شیما و محمد. سحر و نادر. رکسانا و سروش. "بشتابید... بشتابید..." شبی در مجلس و محفل انس و خاطره و مرغان عشقمان در آسمانی ترین آهنگ سفر به صرف شیرینی و شام... حبیبی و کاتب. دیلمی و مختار. حسین پور و بلورچی. نوروزی و قاسمی.  خامنه ای و نادر پور. احمدیان و رسولف.... تا پاسی از شب. سیلی از جفت گیری هاست. از کاندوم ها. از ناکامی ها. از تن ها که می میرند. "مادرم مرد"..."پدرم مرد"... وقتی نطفه ای از من شکل می گرفت.
 می گویم: " اصلا می دانی... تن از اجناس مصرفی است... باید در سبد خانوار باشد. برای هر خوشه ای..." کار به جک و سیاست می کشد... نباید... "تن باید مصرف شود... باید ذره ذره اش را سوزاند... خیش و گاو آهن انداخت سر تا سرش را ماچ کرد. همینطور از سر وظیفه نه... از سر خیر خواهی نه... باید به قصد آزار باشد... احتیاط واجب آن است که سه بار از بیخ تا سرش هم دست بکشی."  یک خنده خشنی میکنم که بفهمد آنقدر تمام شده ام که خودم هم می دانم. خودش می داند... زیاد جلو رفته ام. ترس برم می دارد  که باز برنده شود... بله.... نیشش را باز می کند که پشت آدم یخ می کند... می گوید: "همه را موافقم... اما من این کار را با روح تو کردم. من خودِ تنم آخر." بعد درِ دراماتیک را نمی بندد و برود... می رود سشوار را از حمام بر میدارد. بعد می رود توی آشپزخانه.... و در صدای ظرفها و در کابینت ها من وسط هال هنوز در بهت نشسته ام و به یاد می آورم چطور زیر روحم سه بار دست کشیده.... با انگشت وسطش. حالا یادم می افتد. راست می گوید...من روحم. من وجود ندارم. می روم می خوابم.



18 می 2012