درد بیاور...زیاد بیاور و توی فرودگاه هم نگو

 

 

 

شاعرانگی بر تو آمد... نداری وقتی وقتی. می افتی بر آمار، چشمهایت را می بندی که ببرندت بر دست... آوازی نداری. صدا را می خواند برت. الکل بر تو می آید... می رود.... می آید. چرت و پرت می گویی. به آدمها سلام می کنی. همینطور از روبرو می آیند و تو گویی چنان می دوی که هیچ کس در مسیر تو قدم نگذاشته که از تو رد شود. نور نیست.خوشی می وزد و تو بی دفاعی در برابر این مقعد محبوب و بسیار وزنده. و بی انتها ترین قفسه هاست در این سوپر مارکت. پا کدامنی ها را باز نشانده اند بر تی-وی. بزرگ می شوی و دهانت بوی دهات می گیرد. هر روز صبح همه چیز همینطور خوب تمام می شود و بی صدایی را در شیر می زنی و می خوری. و تهِ دیگ تو، این مغز پفیوزت است که می خواهد تنها باشد و دیگی مسی که تفلن نیست برادر؛ و خورشتی است از علم وادب. که جا افتاده و مربوط است به نیت خودش که اماما و معصوما و اولا و آخرا و زمانا و مکانا و خوبا و خوش صورتا و سیرتا و به حق فلان هم بزنند که ته نگیرد.  و ما ته گرفتیم و گرفتیم و گرفتیم و ول کردیم آمدیم و غممان که همه مان بود را کیسه کردیم گذاشتیم دم در که ببرند و نبردند و حالا دنیا را بوی گند ما برداشته برده در مشروح اخبار نشانده در صدر. دنیایی که خودش گه می زند و گه  است و چرک است و عرق است.  و من من من من من من .... که حرف گفتنی نداری. حرف بردنی است هر چه هست و فست است فست؛ با دلقکی درد انگیز و سیب زمینی هایی که سرخ می کنند و دل آدم ریش می شود میرود می نشیند در مجلس هشتم یا نهم یا هر چندم لای پاهای عرق کرده اش را دستمالی می کند و بلند می شوی پرواز می کنی میروی در آفریقا و هند و هر کجا...نه! می دانی تو دیگر نخواهی رفت و دنیایی که نیست و آسمانی که حجیم است و شکنجه لامکانی که درد را دریغ کردن است و حرف را گرفتن و آرامش که مثل سس بر تو می ریزند وقتی کاملا مغزت و وسطت آب به آب پز شد. ممنون.... پروده،گا را...گا را...گا. را. ما. را.

 

 9 آوریل 2012