اگر تنهایی ژنتیکی نمی بود

هر روز صبح با من از در می آید بیرون، صبر می کند تا در را قفل کنم. در آسانسور ساکت و غریبه رو به در می ایستیم. زودتر از من از آسانسور بیرون نمی رود. معمولا در هال ورودی از من جدا می شود، می رود روی مبل های لابی همینطور تنها می نشیند. فکر کنم او هم تنهایی خودش را دارد. سرِ کار، در دانشگاه هم به من سر می زند. اما کار هر روزه اش این است که روی آن مبل بیکار منتظر بماند تا شب که من بر گردم. می آید توی آسانسور و تا بالا به در نگاه می کنیم. در راهرو تا در خانه پشت من راه می آید. در را باز می کنم و نگه می دارم که برود داخل. می روم لباسم را عوض کنم، می آید کنارتخت می نشیند. می روم در آشپزخانه، دنبالم نمی آید، شاید لازم نمی داند. غذا را گرم می کنم می آیم سر میز. غذا را نگاه می کنم؛ از دو روز پیش مانده. از گوشه چشمم می بینم آمده روی مبل نشسته. غذا را تمام که می کنم دو دقیقه سر میز می مانم. بعد میروم آن سر مبل می نشینم. ضبط صوت را روشن می کنم. کمی که موزیک پخش شود می رود توی بالکن سیگار می کشد. این وقتها قشنگ می شود. این حرف نزدنش هم مطبوع می شود. تنها وقتی است که به چشمهایش نگاه می کنم. چیزی بیشتر از چشمهای دیگر نیست. کمتر هم نیست. آهنگ را که قطع کنم می آید داخل. می روم مسواک بزنم. به درگاه تکیه می زند از توی آینه با اصرار خشنی به من نگاه می کند. مدتهاست که هیچ نظری نسبت به این لحظه ندارم. سرم را که ببرم پایین آب توی دهنم را خالی کنم، می دانم دیگر آنجا نخواهد بود. رفته توی اتاق در بالکن را باز کرده. منتظر من ایستاده. لحاف را می کشم رویم و چراغ را خاموش می کنم، می رود توی بالکن در را پشت سرش می بندد. می بینم که به هیچ جا نگاه نمی کند. چشمهایم را که می بندم، آخرین تصویری که از او می بینم این است که از نرده های بالکن بالا می رود. طبقه ششم هستم. صدای بم و دور یک برخورد را می شنوم. گوش آخرین عضوی است که هوشیاری اش را از دست می دهد.
 صبح که بیدار شوم روبروی پنجره ایستاده بیرون را نگاه می کند. دختری متوسط. مثل من از طبقه متوسط. قد متوسط. بدون هیچ جلوه ای از قشنگی. شلوار جین. موهایش را که محکم بسته. گرم کن یشمی. جوراب سفیدی که چرک مرده شده و یک جفت گوشواره کوچک بدلی. یادم نمی آید حرفی زده باشد. فقط تحمل می کند. فقط تحمل می کنیم.

تنهایی نمی آید...از همیشه هست. 

29 فوریه 2012