"رسد به دولت وصلت نوای من به اصول!"


اینجانب فرزند به شماره شناسنامه از اهالی محترم محله شهرستان توابع استان به عنوان یک شخص حقیقی و حقوقی که ندارم و نمی خواهم… با حقوقی که به من عطا کرده شود چه کنم؟!… من اصلا عاشقت هستم… ای تو که در چشمانت بصیرت موج می زند، وقتی سیفون را می کشی… ای زیبا… ای خفته…

«نمی دی؟ نمی دی؟…غلط کردی…اون لبها مال خودمه!»

و کشتی بگیرم و خونین شود و شوخ طبعی فوران بزند به در و دیوار که همسایه ها بشنوند که شنیدند و گندش در بیاید و چه عورتی در شهوت نمایی… نمایشگاهی هستی تو کلا، قائم به ذات… بر جای خودت باش..  و”بنمای رخ”…

«نه…بس نیست… بیشتر…بیشتر… بیشتر… بیشتر»

که تو باشی و من باشم… آرزوی من است آن روز… که از در بیایی… از پنجره بیایی…از آسمان بباری…از زمین… و مرا سوگولی بنامی…گل سر سبدت باشم میان پنج هزار و چهارصد و پنج واجد شرایط… با فوق لیسانس..

«به خدا… اصلا هیچیی هم نمی خوام… فقط خودش باشه…سایش بالای سرم باشه… بقیشو خدا هست خودش به حق صاحب الزمون. به خدا شاید صد بار بیشتر خوابشو دیدم…تو عالم خواب می یاد توری سفیدو از صورتم می زنه کنار…نه، می زنه بالا رو سرم… صاف تو چشام نیگا میکنه.. می گه: عزیز من… این رابطه دو طرَفَس…سوگولی من… نگران نباش!… به خدا… همینطوری می گه… می گه نگران نباش!… صداش همین الان تو گوشمه… می بینی صدای خودمم می لرزه. بعد از خواب می پرم… تموم تنم به رعشه می افته… خیس عرقم… هر دفعه پا می شم غسل می کنم دو رکعت نماز می خونم… بعدش چند تا چیکه اشک می ریزم دعا میکنم.. بعدم تا صبح از امید اینکه فرداش می خواد یه فرجی بشه خوابم نمی بره. حالا دروغ نگم…اون شبها که بیمارستان بودم..اول تابستون بود…چن شب خوابشو دیدم ولی از زور دواهایی که داده بودن نشد نماز بخونم…فقط یه شبی تیّمم کردم… خدا منو ببخشه… خودش اصلا باید ببخشه.  دیگه نمی دونم چه بکنم… اسم هم نوشتم. خدا داره منو امتحان می کنه، می دونم…من تحملم زیاده سر چیزهای دیگه… ولی این فرق داره…فرق داره به خدا.. الان نیگا نکن..این گریه نیست… دیگه چشمه اشکم خشک شده… از بس که گریه کردم… همه بهم می گن ول کن… این کار سر نمی گیره… ولی من قلبم گواهی می ده… خودتون می دونین من خرافاتی نیستم ولی وقتی فهمیدم هر دوتامون متولد تیر هستیم اصلا حجت بهم تموم شد ، انگار خدا خودش یه نشونه ای بهم داد… تا چن روز مریض شدم افتادم… حال خودمو نمی فهمیدم… دیگه از اون وقت شک به دلم راه ندادم. هر چی می خوان بگن… من چه کار دارم بابا ننش کی بوده…اصلا برام مهم نیس  چی کار کرده چی کار می کنه… که بقیه چی می گن… یه وقتی بود این طرفها یه جایی بود برای خودش… چهار نفر می اومدن، می رفتن. حالا که همه یا عقل داشتن، پولم داشتن ول کردن رفتن یا از بی پولی، از زور، به هزار تا کار که فقط خود خدا می دونه افتادن یا رفتن اون پایینا خونه گرفتن… هر کی اومده هر کار خواسته کرده رفته… پای همه باز شده… حالا به ما که رسید آسمون تپید… اصلا همه حق مارو پامال کردن… اصلا روز اولی که ما با هم آشنا شدیم سر همین قضیه عدالت و این حرفها بود دیگه… می دونین دیگه، تعریف کردم که؟… نکردم؟!!… کردم؟…فکر کردم گفتی نکردم… آره..این داستان ماست دیگه… حالا هم باید تدارک ببینم… تا ببینم چی میشه… یک کمی سبک شدم با شما حرف زدم… من که کس و کار ندارم..همه امیدم به شماس… البته میگن این دفعه دیگه رای هم ندادین ندادین… من که از نیت خودم مطمئنم…به خدا…»

2 ژانویه 2012