در بوی گند خوشی


ای عشق…بیا با هم یک شامپاینی بزنیم… ای دنباله رفتارهای خشونت آمیز من… ای حوزه علم و تربیت… بیا با هم یک شامپاینی بزنیم…. ای دوست قدیمی من…بیا با هم یک شامپاینی بزنیم… ای گاز کر بنیک…ای تولیدات بی کیفیت… ای حرف مفت… بیا با هم یک شامپاینی بزنیم… ای تو که دختر نیستی… خاک بر سرش که عابر روی مسلمین را کجا بودی؟… تو خب تنها بودی… و اگر نبودی هم… بیا با هم و برو با هر که خواستی یک شامپاینی بزنیم…. ای پسر سوپر مارکتی چینی که لاتاری برنده شدی… تو خسته ترین جسم پشت کانتر فروشی… بیا برایت یک لیوان پر بریزم که آب پرتقال هیییییچ خاصیت ندارد…. ای زیرساختهای فکری جامعه در گذار رو به پیشرفت مگر شما دیدی که ما دیده باشیم… بیا با هم یک شامپاینی بزنیم… ای پول… «می یام، شامپاینم دارم میارم»… ای پیژامه راحتی به پای دختر خوشحال…ای زیبایی گوشت بدون پر چربی که خون می چکد روی لباسم… بیا با هم یک شامچاینی بزنیم… و ژلژله های کوچکی که روی شینه واقع اشت با شِدای پاشنه بلند کفش… آه ای دب اصغر… یادت هست… من می دانم این باد معده “مردم” است که هوا را ابری می کند. من تمام تلاشم را می کنم ولی تو ذوب می شوی ای خانم معلمی که میوه های ارگانیک کانادا خوب است و هیچ کار من باعث نمی شود که بیایی با هم… مارال به خیر و شماران به سلامت. ای مردمک چشم من که باز بسته می شوی…بیا با هم یک شامپاینی بزنیم… ای هنر مفهومی ای استاد کاریکاتور، ای منتقد شرایط کنونی ای تو که می گویی چقدر غمگینی و دل پری داری از روز گاری که اینان به هزار امید بر دوش می کشند و جگر در استخوان و پلاتین در مغز و خاری و مادری… حیف آن شامپاین نیست؟… خودت بگو؟…خودت بگو؟… دیدی حرفی برای گفتن نداری و چقدر فیس بوک در زندگی امروز تاثیر دارد… ای چشمهای من که اینچنین متمدن می چرانید… بیایید با هم یک شامپاینی بزنیم… آخر که به عمرت پنج تا شیشه شامپاین هم نخوردی… بیا با هم یک شامپاینی بزنیم؟… و یادی از تو…ای تو که اسپری فلفل  زدی و چهل و چند بخیه خورد سرش که کلاه نقاب دار و ماسک می زند… این دفعه هم تو انتخاب کن… شامپاین یا باتوم روغنی؟ من که باتوم… من که همیشه باتوم. ای لاشخور که نفرت را در چرخه تجزیه و بازگشتش به طبیعت هضم می کند… ای تو که زندگی را در مرز کردستان عراق سوراخ سوراخ کردی بر پشت خر، مسلسل… عیبی ندارد اگر دیگر نمی توانی گریه کنی… بیا با هم یک شامپاینی بزنیم… ای چشمهایی که شیرینی بسته شدن را تحمل ندارید… آگاهید که شامپاین را نمی شود در یخچال گذاشت؟… چون یخچال جای سردی است در آمریکای شمالی که غمی ندارد و آدم بی غم…. حتی تو هم بیا یک شامپاینی بزنیم… و ای امیدهای بر باد بوده از همیشه… ای آرزویی که نیستی اصلا… تو نیاز به دعوت من نداری… ما همیشه با هم شامپاین می زنیم…به دعوت شما… و ورق بازی می کنیم در پشتی ترین اتاق فاحشه خانه ای که خراب است و تاریک و زیبایی در را باز می کند و می آید می نشنید که ما را بکشد با تیری میان ابروهای پیوسته زنان ناصرالدین شاهی ما… میان ساقه های پای کلفت ما که از زیر شلیته چین دار پولک دوزی شده با یک شامپاینی… ای حافظه که قطع شدی… ای وبلاگ نویس که “باید زندگی تو را خواند” کجا برای سولاریم رفتی؟… خیلی هم دلت گرفته که از قشر متوسط هستی؟… بیا توهم… زیاد است. دروغ در این شیشه های سبز نیست… چوب پنبه پرواز میکند… من دلم سیاه شده… دلم تنگ شده برای آنی که هیچ وقت نبود… تو ای خیام… من تمام تنم را با کارد تیز در صفحه حوادث می برم برای لحظه ای که با هم هر چیزی که تو خواستی بزنیم… من دیگر چه آرزویی دارم… ای سیگار های کوچک که لبهای آدمها را می کشید.. بیاید با شامپاین یک لبی بزنیم…. ای دختری که من چه کیس مناسبی بودم… دلم برایت تنگ شده… من لبهای تو را می بوسیدم… کاش الان بودی که یک شامپاینی با هم بزنیم… خلاص ای فلان ادبیات که به درازا می کشی دست… «نمیذارم بری امشب…»…. «مگر من بدم می یاد بمونم، پیش گلم… ولی نمی شه»…تو می گویی که  “کسی از حیز سرگذشت نخواست” و من نظرم به سفیدی ترشی پیاز خیلی نزدیکتر است که هم خیلی کوچک هستند و هم خیلی معلق در آب نمک…. بماند که “…کشید بار تن نتوانم”




14 ژانویه 2012