فرزندانم… فرزندانم…


ظهر ساعت 12:32 که حتی به اندازه آفتاب جرأت ندارد و همینطور برف…برف… چه چیزی برای نوشتن دارد؟…نوشته هایی که خوانده نشدند کلا… که فراموش می شوند. باز بغلتم توی میان تنه مان؟..روی مین های تنمان… در دره میان دو لنگانت؟… بر جبل دراک و آب معدنی…یک شِل یک تایی؟… خیس کنم این نوشته سر ظهر را با الکل؟ که بگویی مریضم مگر؟بروم به دکتر خودم را نشان دهم…نشان دهم؟… یا بگویم از شهوت ظلم آقاها و بچه ها؟  از “معصومیت” تو ای ملّت؟ ای “مردم”؟  بگویم از حقوق تو ای بشره؟  ای جنسِ جنس تَر؟  ای جنس تَر… چه بگویم… حرف از خودم ندارم…داشتم، فروختم آمدم خارج… حالا در دهانم کلمه ها اجاره می نشینند… می خوابند… مقاربت می کنند… و نوزادهایی که همه می افتند وقتی مأمور چینی پست در می زند و کفش نایکی می آورد…می آورد می اندازد جنین های سبز و کم جانم را… دیگر گلدان پلاستیکی پر شده از جمجمه ها و استخوانهای ریز ریز…می خواهم تمام اتاق را خاک بریزم سنگهای کوچک بر خاک بچینم برای هر فکری که مرد …هر کلمه ای که کرم خورد…درخت بلوطی بکارم کلفت…انگار که از همیشه اینجا بوده…هر روز هر صبح هر عصر هر ظهر را شب جمعه، صبح یک شنبه، بارانی سیاه بپوشم و چتری سیاه و خیلی بزرگ… بیایم گل بگذارم…زیر درخت بنشینم با نوادگانم پرتقال بخورم…حلوا را بدهم فرزندگان کار…بوی زغال اسفند بزند در صورتم… غم نداشته باشم…زندگی ام پر شده باشد از تولد مرده ها… آنقدر بی خیال که خاک نم می دهد به شلوارم… آنقدر بی آرزو که برنامه روزانه داشته باشم…ظهر غذا گرم کنم بیایم سر قبر آن شعری که نگفتم با ترشی… عصر بیایم با آن فحشی که ندادم حظی بکنیم وافر از حرف های یک شیخ محصوری برای انفعالات یک مجلسی که محل جلوس است… اکران خصوصی فیلمی صامت فقط برای من و داستانی که ننوشتم…یک سر هدفون را چنان عاشقانه در خاک فرو کنم که با آهنگی که حتی نتش را نمی توانم خواندن در گوش کنیم… فیلم پورنو بگذارم برای نامه عاشقانه ای که هیچ وقت… و سیاه کنم خاک آن نقاشی که بر بوم نیاید خواهد… و متنوع باشیم و زندگی را تخمیر کنیم…چنان که می کنیم.


30 دسامبر 2011