از پشته کشته



دل آدم تنگ می شود…می رود لای کاغذ سیاه می شود، سیاه…بوی عطر و سیگار از من نمی آمد…بوی رنج باکتری های شب بود…بوی غم زردی چتر تو بود زیر باران فسفری من…زردی موی تو. دل آدم تنگ نمی شود، از همیشه اش تنگ  بوده، مغز گشاد است و شعر را موزون باید گفت…ولی من حافظ را دوست دارم جداً.  دل آدم از جور “تو” تنگ می شود…تو که اصلا وقتی عرق می کنی و پشت می کنی قلب می شوی می روی در هوا…تو که پول پیتزایت را من کردم و ام پی تری را بردی…صبح.وقتی من در عمق تو خواب بودم. و تو چکمه سیاه چرمی را چه بلند صدا میکنی به پایت…می خراشد قامتت را  پاشنه بلندت و می لغزی و می روی…می روی که باز “تو” می مانی ای معشوق…ای خواستن اینکه من نباشم و تنها نباشم و ترس آدم را گرم نبوسد…که تجربه ام باشی پر تکرار و یگانه برای روزهای کوتاه وشبهای کوتاه..تو که شادی، تو که می خندی برو،تو هم معشوق حضرت ما نبودی…تو که بچه دوست داری، تو که "در فیس بوک همه هستند تو هم بیا"، تو که کانادایی گذر میکنی، تو که زیبایی، تو که “آسمان آبیَت” منبسط می شود وقتی می خندی، تو که شب ها می خوابی، تو که آدمی، برو…من اینجا منتظر کسی هستم از ترسم. اگر مزاحمم آن طرفتر می دوم در بیابان که دلم تنگ همینطور باشد…آن طور تنگ که عشق یبوست می آورد…آری ای طبیب…ای تو که “دردم از یار است و درمان نیز هم”، کمپوت هلویی به همسری گرفتی…دل آدم تنگ می شود..آری چه اطمینانی در تنگی اوست که در خشم من هم…خشمی که می برد و بی حس می کند و وقت خواب می شود که یادم بیاید تو حتی با چتر زرد هم خیالی.

13 دسامبر 2011