نواختن سبیلی بر نقاره ای



خستگی…فرسایش… از تنها ایستادن، از قوه بی زمان جاذبه… از این حالت عمودی که بر ما می رود ممتد…از اینکه بدانی اتکا به جمع ها،به آدم ها، به اشیا تضمین افتادن می شود… و حتی فکر ها هم…تنها این “خود” من است که “اعتمات شما سرمایه ماست”…اعتمات به نفس ما…که چه قدر بالاست در من…فقط وقت ودکا… من زیر فشار آدمها له می شوم…این عادت را از عنفوان کودکی دارم…از بچگی: «توی خونه خیلی باهام کار میکردن، توی مدرسه هم کار می کردن»

«چطور شد که به این راه کشیده شدی؟»

«در وهله اول علاقه ای نداشتم…فکر می کنم این خیلی تاثیر داشت»

«اما حتما چیز های دیگری هم بود..چرا این؟»

«این سوال را باید از این زاویه دید…من البته دورادور چند روانشناس را می شناسم ولی زمانی رسید که تشخیص دادم اگر پیششان بروم خیلی به هم نزدیک می شویم و ممکن است این راهی که رفته را از من خارج کند و کار به یک بزرگاه یک طرفه بکشد»

«آیا این چیزی نبود که می خواستی؟ آیا نمی شد نرفت و ایران ماند و اگر می شد که کسی نمی رفت ولی “کسی” کارهایی که نباید می کرد زیاد کرده و همچنان می کند…هنوز هم روزها بیدار است..انگار می کنی که تصور کرده خواب شب خواب است…خوب می خوابد…و به آن مفتخر است…مست است و در خیابانهای نیویورک رنگهای فانتزی “اغتشاش” برایش خیلی خاطره انگیز است…مالزی را هم بد نمی داند و چه کوتاه گریه می کند برای مظلومیت و غیره…قصابهای اخته بر دو نوع هستند که به طور مداوم ابراز مخالفت شدید اللحن می کنند در هم…و صفی از قصابهاست…با پیشبندهای زرد و دستهای قهوه ای…برای بریدن کوچک ترین تکه های آدم ها…گوشت گردن، سر دست، پشت، دنده…و چه معصومیتی، در اشکهایی که وقت پاک کردن کلّه و در آوردن مغز می ریزند…گیرم برای کلّه، یا برای گرسنگان عدالت…یا با هدفون اپل سفید و لحظه ای طناز با خانم سوسن، یا با سر بند یا ثار الله… و بوی خون برداشته که پیف پیف.»

«اتفاقا الان به نکته جالبی اشاره کردید… من هم انتقاداتی را داشته ام وقتی… اما نمی شد…نشد… یعنی من نتوانستم خودم را قانع کنم که از زندان و شکنجه تا کجا می شود به معراج رفت…تا عرش اعلی…تا عرش سفلی… اینطور شد که به نظر آمریکا هم کشور جالبی است…مردم خون گرمی دارد… خیلی مهربان هستند و حتی آنجلینا جولی… اما من حتی در حد باتوم هم به نظرم بیش از سیاه بود و مادرم هم نگران می شد»

«پس اعتراف می کنی؟»

«یک وقتی بود، هنوز هم هست و در آینده هم قریب به یقین…اما من اساسا آن وقت نبودم….من آبِ ریخته ام…پدرم زحمت کشید…اما من هم از آن وقت زیاد می ریزم… ریزش…زیرش…تا آن جا که به عقد موقت روی آوردم…می ریزم چون نمی شود نریخت اما دیر به دیر… دوستان… عزیزان هم هستند اما موقت… اما موقت…»

«احساس پشیمانی موج می زند…چه موجی می زند؟ برای خود من وقتی نسرین ستوده را بردند زندان حد اقل سه دسته احساس وجود داشت…اما الان دو تا بیشتر نیست…آن وقت یکی این بود که برای ادامه تحصیل موفق به اخذ پذیرش از معتبر ترین دانشگاههای جهان…با بیش از چند سال تجربه…سرنوشت خود را به ما بسپارید…روابط عمومی سازمان نظام وظیفه عمومی-ناجا… نزاجا… زناجا»

«(با صوت زیبا…) “کونوا قوامین الله شهدا بالقسط”…کجا می خواهی بروی…اروپا؟ فلش…هارد هر چه داری بسپار به امانت نزد زیباترین افسر دنیا…سربان مجیدی…اطلاعات نباید وارد و خارج شود…ولی خاطرات مجاز هستند…رنج خاطرات… خاطره خوبی ، بدی از ما دیدی… خلاصه آره»

«باشه»

«اما بگذار بر گردیم به موضوع اول بحث…چطور است؟»


 23 دسامبر 2011