کسی نظر تو را نخواست



 

خوابی که بخوابی… بخوابی انگار که بیدار نمی شوی… به تاریکی بخوابی و بروی در درونش… خشک…سرد…بوی گاز می دهد زندگی من. گاز شهری. شهری کوچک به اندازه سوراخ پنجره اتاق یک آپارتمانی… “نوری سیاه”…پارادوکس مسخره ای برای آدم مسخره ای. دردی برای دردی…خنده ای بر خنده ای…و فراموش کردن فراموشی… و جهش شادی بر صورت روسپی خمار و عجول… “و عَجّل فَرجهم”… که کار دارد باید برود. من نمی روم چون کار ندارم… چون شراب را می اندازند و من سرکه ای شدم در این خمره…که مفتخرم گویا به آن. من زبانی هستم پیچیده به خود. ارتباطی هستم ناسالم. یک تنهایی عمومیم. من ناباروری تخمکهای رحم توام… و عکسهایی که می لرزند. جیغ-خنده ای هستم… و خیلی از دیدار شما خوشوقتم. لامپ اضافی هستم که خاموش. من نماینده احزاب محافظه کارم. اصلا دشمنم من…دشمن. انگار هر آنچه در من است ،در من تن من است، حاصل بخار سمی انگیزه بقاست و نکات ایمنی که رعایت نکردم. و همه نبودن من نا آشنایی می آورد، می برد، می خورد تو را و من امیدوار به زنده ماندن تو در شکم گرگ بیرون از تابوتم، چنان که همه…اما سوالهایی که اسید معده اند…که هضم امیداند. سوالهایی که هستند، قیاسهایی که له می کنند و وسعتها… و درد لزج آدم بودن… و اینهمه را تنها کاهش مغز است که دوا.. که بیفتی از این میخ جارختی از بس که خسته شدی از پوشیدن لباس آدمها که زار می زند، زار… و خوابی که بخوابی.


30 ژانویه 2012