وقتی که نمی گذرد

پیری یک بیلاخ شکسته است. آن موقع که دیگر می خواهی درست کنی... وقتی تعمیرایت پذیرفته می شود. وقتی دیگر یاد گرفته ای بخندی. وقتی کنار میایی...آنچنان کنار که باد بیاید... و ببرد آرزو را...امید را. که حرفهایت دودی باشد از کپه وسط زیر سیگاری. نور ضعیفی از توالت پایین حیاط. اشباع دل زدگیست و آن یک ذره غم ته مانده ات را هم بگذاری لای فویل آلومینیومی  بماند برای یک شبی. و برنامه ای منظم برای "تفریح"... و"لحظاتی سرشار از شادی و نشاط با...". ببینی که آدمها چطور لبۀ مرز خودساخته شان عرق می کنند. دنیایی که بوی نا می دهد. آلودگی خاک که وطن آدمهاست و همه جا هست. وقتی همه چیز همه جا هست. وقتی "تا بوده همین بوده". و دیگر برایت تکراری شده تکراری بودن. و در تنهایی تنها نبودن. به یاد نمی آوری کودکی ای که ندادند...بلوغی که نشد...جوانی ای که نبود و پیری که دیگر به تعویقش نمی اندازی. وجود زمان را آرزومی کنی... یادت می آید وقتی از گذشتنش متاسف می شدی. دیگر اما می دانی "حرکت" توهمی است لازم؛ بوق تماشاچیان است بر اقتصاد بقا. نمی شنوی...نگاه نمی کنی. خیره هستی...به کفشها...به گربه ها... ماشین ها... مغازه ها... تبلیغات... آسفالت... اتوبوس خط واحد... اتوبوس خط غیر واحد... سبد خرید... ماشین لباسشویی... تلویزیون... جوراب... مسواک... قرص...ملافه... ساعت رومیزی..............  11:08pm


24 فوریه 2011