نکبت را اینطوری می نویسند؟




 صبح شده اما شروع هیچ چیز نزدیک نیست. گویی بدنم فاسد شده و به خارش افتاده که اگر دست به تنم بکشم شروع به تکه تکه شدن می کند. خارش خفیفی که مجبورم نمی کند بلکه بیشتر دعوت کننده است که هر وقت "خودم خواستم" تمام کنم این فصل بدترکیب زندگی ام را و از این پیله مانند پروانه ای رها بشوم و په!... نه.. این مرض نه آخر توهم تکاملی بی معنی است؛ حتی نه یک مرگی که حادثه باشد که بشود یک وقتی برای کسی تعریف کرد. این کثافت زندگی است که بر من ته نشین می شود. از این بی حسی و اختگی اصلا نه پوستی کنده می شود نه خونی می ریزد. برای ما آدمهای معیوب سوزش و درد هم آرزویی است که از روز اول تولد بی دلیلمان تا آن وقتی که آخرین خس خس نفسمان بالا بیاید همراه ماست که هست، تا نکند یادمان برود می توانست این طور نباشد؛ می توانستیم اگر نه زندگی، لااقل یک مردن لایقی بکنیم.


بهمن91